متن کتاب قصه غول زنجبیلی
یکی نبود یه غول زنجبیلی بود که عاشق زنجبیل بود یه عالمه زنجبیل های گنده غولی مثل آجر و سنگ روی هم چیده بود و یه مغازه زنجبیلی درست کرده بود. زنجبیلی، خوراکی های جورواجور زنجبیلی درست می کرد و می گذاشت توی مغازه اش، شیرینی زنجبیلی نون زنجبیلی، پاستیل زنجبیلی، بستنی زنجبیلی و هوووم لواشک زنجبیلی.
همه عاشق مغازه اش بودند. هر روز می اومدن و خوراکی های زنجبیلی می خریدن. می خوردن و ملچ و ملوچ می کردن و به به چه چه می کردن. اما روزی رسید که دیگه همه از مزه زنجبیل خسته شدن و دلشون یه مزه ی جدید می خواست. برای همین کم کم مغازه زنجبیلی خلوت و خلوت تر شد.
غول با خودش گفت باید برم دنبال یه مزه ی جدید شایدم یه کار جدید!!! در مغازشو بست و روش نوشت تا اطلاع ثانوی تعطیل!!! بعد هم سوار موتور شد و رفت.
خیلی خیلی دور که رفت رسید به یه خونه ی قرمز؛ رنگ گوجه. از آن جا بوی جدیدی می اومد. زنجبیلی گفت : به به به بوی چیه؟؟ غول گوجه ای از خونه بیرون آمد و گفت : بیا و ببین بوه چیه!!!
توی خونه گوجه ای، یه عالمه گوجه بود. نمکم بود یه دیگه گنده و یه عالمه ظرف شیشه ای ام بود. زنجبیلی گفت: بگو ببینم اینجا چه خبره من تا حالا از اینا ندیده بودم. غول گوجه ای گفت : اینا گوجست. من توی خونه رب درست می کنم و ربا رو توی ظرف های شیشه ای می ریزم و می برم به مشتریان می دم. با رب غذا خوش رنگ می شه خوشمزه ترم می شه و اون وقت یه قاشق رب داد به زنجبیلی و گفت : ببین مزه اش خوبه؟؟
زنجبیلی خورد و گفت: خیلی خوبه خوبه منم باید یه مغازه ربی درست کنم. ولی توی شهر من که گوجه پیدا نمی شه!! باید یه شغل دیگه پیدا کنم. بعد سوار موتور شد که بره اما غول گوجه ای گفت : ببینم می گم ها توی شهر تو گوجه پیدا نمی شه توی شهر منم موتور. می گم موتور من شو و شیشه های رب رو به مشتری ها برسون منم به تو گوجه میدم.
و …