متن کتاب قصه صوتی قطره کوچولو
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود. روزی در یک شهری اون بالابالاها به نام شهر ابری پسری به دنیا اومد. اون شهر بسیار زیبا بود و جاهای دیدنی زیادی داشت، مثل کوه های زیبا و آبشارهای بزرگ و زیبا. پدر و مادرش نام این پسر زیبا که یک قطره بود رو خشایار گذاشتند.
خشایار پسر باهوش و با ادبی بود. اون هر چی بزرگ تر می شد دوست داشت به زمین سفر کنه هر روز گوشه ای می شست و با خودش فکر می کرد که چطور می تونه به زمین سفر کنه. تا اینکه با پدر و مادرش درباره این موضوع صحبت کرد پدر و مادر خشایار به اون توضیح دادن که زمین رفتن مراحلی داره و ما باید اون مراحل رو طی کنیم و بعد از طی کردن اون مراحل تصمیم گرفتن که با دوستان زیادی که داشتن به زمین برن.
اونا بار سفر رو بستن و آماده رفتن شدن. روز رفتن فرا رسید و قطره کوچولو دل تو دلش نبود که هر چه زودتر پایین بره. اونا آماده باریدن شدن و سفر شروع شد. قطره کوچولو همراه پدر و مادرش به اقیانوس بزرگی رسیدن.
اون خیلی هیجان زده بود از اینکه می تونست این همه زیبایی رو ببینه خیلی خوشحال بود. پدر و مادر قطره کوچولو ماهیا حیوونا حیوونای زیر دریا کشتی ها و بچه هایی که روی آب بازی می کردن و به اون نشون دادن.
قطره خیلی هیجان زده و خوشحال بود تا اینکه آب اقیانوس داشت کم کم گرم می شد. قطره گرمش بود و حالش اصلا خوب نبود. پدر و مادر قطره کوچولو به او گفتن، ناراحت نباشه حالش به زودی خوب می شه چون اونا در اثر گرما بخار می شن و به بالا می رن اون وقت حال قطره کوچولو دوباره خوب می شه.
خشایار کوچولو از حرف های پدر و مادرش خیلی خوشحال شد و فهمید که بعد از بالا رفتن می تونه دوباره بعد از مدتی به زمین برگرده به خاطر همین هم آماده رفتن به بالا شد.